محو تماشایش شدم،درمیان موج جمعیت؛در میان آن همه هیاهو،تکیه بر دیوار و خیره بدان ضریح سبز؛ و جمعیتی که دورش طواف می کنند.
هریک به عشق او آمده اند و آرزوی اینکه کاش آهویی بودند.بغض می فشارد گلوی این جمعیت را و ناگهان بغض هایی از خود بیخود می شوند.
براستی او کیست؟! او کیست که سیل جمعیت او را می خواند و می خواهد که آهو باشد؛مگر او چه دارد که همگان طوافش می کنند؟
ناگهان پیرمردی دست بر شانه ام می گذارد و می گوید: می دانم!
-می دانی؟! چه می دانی؟
-می دانم هر آنچه که تو خواهی دانست.!
می رود و سوالی دیگر به دایره ی سوالاتم افزوده می شود که چه خواهم دانست!
و دوباره محو تماشایش شدم،خیره بدان ضریح سبز و مردمی که طوافش می کنند؛:براستی من چه خواهم دانست؟!
مدتی می گذرد و من به شهرم بازگشته ام و دانستم آنچه که باید می دانستم!
#امیر مسعود خوشبخت
:: رایتینگز ::]]>